كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع) | ||
|
ظهر بود. در صف نماز جماعت حرم حضرت عباس(ع) نشسته بودم و دختر سه ساله ام هم کنارم بود. پشت سر ما یک آقای عرب کربلایی نشسته بود و دختر و پسر او هم کنارش مشغول بازی با چند تا مهر بودند. در همان چهار رکعت اول، دخترم با دختربچه عرب زبان کربلایی گرم گرفته بود و سرگرم بازی بودند. گدشت... دخترم را به خانمم سپرده بودم و به هتل محل اقامتم برگشته بودم. سر میز نهار بودم و مشغول صرف نهار. یک جوان که مشخص بود ایرانی هست روبرویم بود. دقت کردم دیدم حدود 45-40 دقیقه هست روبروی هم داریم غذا می خوریم و حتی یک سلام و احوالپرسی ساده هم بین ما رد و بدل نشده. یاد داستان دختر کوچولویم با اون دختر عرب زبان افتادم! گفتم: سلام آقا! خوبید؟ پاسخ داد. جریان دوستی دخترم با یک دختر بچه دیگر را که حتی زبانش را نمی فهمید برایش تعریف کردم و گفتم من و شما با اینکه هر دو فارسی زبان و ایرانی هستیم، تازه در یک کشور دیگر روبروی هم هستیم چرا راحت نمی توانیم یا نمی خواهیم با هم ارتباط داشته باشیم؟! حرفهایم را تصدیق کرد. نمی دانم در این سیر "بزرگ شدن" ما چه می گذرد که این اصول اولیه زندگی انسانی که "ارتباط و دوستی" هست را فراموش می کنیم؟! ما بزرگتر ها عجب آدم هایی هستیم؛ نه؟؟!! نظرات شما عزیزان: امریکایی
ساعت11:02---25 آذر 1392
خاطره تون جالبه ولی من این مطلب را جایی دیگه هم دیدم وای بر ....ادبی
پاسخ: سلام بر شما احیانا شما اشتباه می کنید. من خودم این مطلب رو در همین یک ماه اخیر نوشتم و به جز در یک هفته نامه محلی در شهر یزد پخش نشده.
بزارید حلوا هم یه چی بگه!!
راستی حلوا سرما خورده مزه اش تلخ شده. پاسخ: خدا بد نده. بهتر باشی حلوا جان.
سلام، داستان زیبایی بود ولی یک سوال برام پیش اومد
شما 45 دقیقه نهار می خوردین؟؟؟ بابا عجب اشتهایی!!!!! پاسخ: سلام بله. حدود 45 دقیقه. :) البته داستان نبود. خاطره بود. [ یک شنبه 3 آذر 1392
] [ 17:3 ] [ کانون 1 ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |